شهدای دشت بزرگ

شهدای دشت بزرگ

معرفی شهدای گرانقدر دشت بزرگ
شهدای دشت بزرگ

شهدای دشت بزرگ

معرفی شهدای گرانقدر دشت بزرگ

خاطراتی از سردار شهید موسی اسکندری

 خاطراتی از همرزمان سردار شهید موسی اسکندری

**با لندکروز از یکی از ماموریت‌ها به شهر برمی‌گشتیم و من رانندگی می‌کردم. موسی قرآنش را از جیب پیراهنش در آورد و شروع به خواندن قرآن کرد. بین راه کسانی را که کنار جاده منتظر بودند سوار‌کردیم. یکی از رزمندگان پس از اینکه وارد شد سلام کرد و کنار موسی نشست. موسی جواب سلامش را نداد. من با شناختی که از موسی داشتم تعجب کردم که چرا موسی جواب سلام او را نمی‌دهد وقتی مسافران را پیاده کردم و آن رزمنده خداحافظی کرد موسی آهسته پاسخ او را داد و تعجب دوچندان شد پس از مدتی که دقت کردم دیدم چشمهای موسی از اشک سرخ شده است او آنقدر غرق در قرائت قرآن بود که اصلا سوار شدن مسافر را احساس نکرده تا جواب سلام او را بدهد. او روح و جانش را با قرآن صیقل داده بود و شاید از جمله کسانی بود که قرآن را در وجودش احیا نمود. این قرآن شاهد عاشقانه ترین نیایشهای وی حتی پس از شهادتش بود. چرا که پس از 10 سال تنها نشان شناسایی پیکر مطهر شهید شد. 

**  موسی عاشق بسیجی‌ها بود. در یکی از شبهای زمستان که به همراه بچه‌های گردان در محوطه‌ای خوابیده بودیم و هیچ کدام از ما روانداز نداشتیم نیمه‌های شب احساس کردم که فردی در حال پتو انداختن روی بچه‌ها است. نگاه کردم و در تاریکی موسی را شناختم که روی بیش از صد نفر پتو می‌انداخت. حالا خدا می‌داند که با چه مشقتی واز کجا این پتو‌ها را برای بچه‌ها پیدا کرده بود. او خود را نسبت به وضعیت بچه‌ها مسئول می‌دانست.   

** غروب قبل از عملیات کربلای ۴ بود.نزدیک اذان مغرب بود.کنار جاده آقا موسی را دیدم که ایستاده و با حرارتی وصف ناشدنی مشغول کارکردن و  تهیه مقدمات عملیات است.یکی دو تا از راننده های لشکر به من گفتند:((ما تعجب می کنیم که آقا موسی یک هفته است که نخوابیده.می گفتند:آقا موسی آدم عجبی است و مانند این است که از فولاد ساخته شده است. http://www.laleha.sub.ir 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد